ماجرای بامزه
سلام رادین جونم عزیز دل من عاشقانه دوست دارم این روزها خیلی شیرین تر و خوردنی تر شدی بعضی وقتها واقعا دلم میخواد گازت بگیرم بعد بقلت میکنم حسابی میچلونمت تو هم که این کارو زیاد دوست نداری تا میگم میام میخورمت شروع میکنی به فرار و خنده
خلاصه این شده یه بازی برای منو تو چند وقت پیش رفته بودیم خونه مامان بزرگ (مادر بزرگ من ) نورا جونم اونجا بود خیلی شیرین کاری کردی منم نتونستم خودمو کنترل کنم یه دفعه گفتم الان میام میخورمت که دیدم نورا رفته قایم شده میگه نه نخورش ممماماااانننننننن
بعد هاج و واج داره منو نگاه میکنهمنو میگی پیش خودم گفتم یعنی اینقدر شبیه ادم خورام که بچه ترسید
حالا مگه ول میکنه خاله نخوریش تورو خدا نخورش ٢ ساعت نشستم براش توضیح دادم آخرش میگه باشه ولی نخورشمنو میگی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی