یک روز بد
رادین جونم مامانی خیلی ناراحتم و غصه دارالان دو روزه که نخوابیدم آخه دیشب بعد از مدتی با دوستا و آشناها قرار گذاشتیم که بریم پارک دور هم باشیم و یه دیداری تازه کنیم و هم به شما خوش بگذره
ولی ماشالا مامانی اینقدر شیطونی کردی که واقعا خسته شدیم بابایی که کلا دنبال تو بود چون اصلا نمینشستی و فقط شیطونی میکردی منم دیدم بیچاره بابایی خسته شده گفتم بابا بشینه من مواظب تو هستمتا من و دیدی شروع کردی به دویدن و داد زدن که دنبالم نیا منم یواشکی مواظبت بودم که دیدم بابایی هم دوباره به ما پیوست و تو هم از دور یک نینی هم قد
وقواره خودت و دیدی و رفتی طرفش و با هم دست دادید و بعد همدیگه رو بغل کردید
من و بابایی هم اینقدر ذوق زده شده بودیم که یک دفعه نینی افتاد روت و توهم از پشت با سر خوردی زمین و ...
خلاصه مامانی انگار دنیا رو سرم خراب شد واقعا همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد و من و
بابایی نتونستیم به موقع عکس العملی از خودمون نشون بدیم
خیلی ترسیدم که خدایی نکرده چیزی شده باشه تا دو ساعت بهت چیزی ندادم بخوری و نذاشتم بخوابی
امروزم زنگ زدم دکتر میلان و دکتر صفایی و ماجرارو براشون تعریف کردم و گفتن چیزی نیست
ولی بازم دلم طاقت نیاورد بعد ازظهر که بابایی از سر کار اومد بردمت دکتر که گفت خدا رو شکر
چیزی نیست
خدای مهربونم شکر که مواظب رادین من هستی رادینم و به تو
میسپارم خدا جونم دوست دارم