واکسن 18 ماهگی
سلام عزیز دلم شب قبل از واکسن ١٨ ماهگیت با مامان شهلا و بابا علی رفتیم رستوران سنتی تو دماوند خیلی بهت خوش گذشت البته فقط به تو
حسابی شیطونی کردی و آتیش سوزوندی نه خودت شام خوردی نه گذاشتی من شاممو بخورم
به جای شام داری یخ میخوری
از اونجا که راه افتادیم اینقدر خسته شده بودی که تو ماشین خوابت برد منم به بابا سعید از
یک هفته جلوتر گفته بودم برای روز واکسنت مرخصی بگیره ولی مثل اینکه موافقت نکرده بودن و نتونست مرخصی بگیره خلاصه صبح ساعت ١٠ بیدار شدی و صبحانه ات رو خوردی که بابا سعید اومد (مرخصی ساعتی گرفته بود) که واقعا خوشحال شدم بعد با هم رفتیم خانه
بهداشت اول قدو وزنت رو گرفتن که مثل همیشه وزنت کم بود بعد هم بابایی تو رو برد تو اتاق و
واکسنت رو زدی که خانم واکسنو به دو تا دستات زد الهی مامان برات بمیره عزیز دلم از اونجا
اومدیم خونه که اصلا اجازه ندادی برات کمپرس آب سرد بذارم تا شب خوب بودی ولی یکدفعه شب تب کردی تا صبح با هم بیدار بودیم و میگفتی دس درد منم دستتو بوس میکردم
که دردش خوب بشه بعد هم آهنگ باب اسفنجی رو که خیلی دوست داریو برات گذاشتم که سرگرم
باشی و مدام پاشویه ات میکردم آخه مامانی ازتب خیلی میترسم خلاصه ساعت ٤ صبح بابا بیدار شد و
اومد به من گفت تو برو بخواب من هواسم هست وتو رو گذاشت تو تابت منم رفتم خوابیدم تا ساعت
٧ صبح که بابا میخواست بره سر کار
خلاصه روز بعد هم خیلی اذیت کردی هم خودتو هم منو اصلا نمیخوابیدی هر چی بهت میدادم بخوری بالا میاوردی ٣ با این اتفاق افتاد تا اینکه به سعید زنگ زدم خودمم آماده شدم تا بیاد بریم دکتر
که یکدفعه دیدم بابا حسن اومد دیذنت یکم از بابایی پذیرایی کردم تا سعید بیاد بریم دکتر که دیدم بابایی
داره بهت میوه میده و تو هم تند تند میخوری منم دادو بیداد که نه بابا بهش نده الان بالا میاره که دیدم
خبری نشد بعد بابا حسن گفت نهار پسرمو بیار بهش بدم بخوره برات آردم وخوردی که خدا روشکر
بالا نیاوردی بعدشم گرفتی خوابیدی بابا سعید ساعت ٣:٣٠ بعداز ظهر که از سر کار اومد گفتم که خدا رو شکر حالت بهتر و نیازی به دکتر نیست