radinradin، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

@برای نفسم رادین@

بدون عنوان

رادین جونم عشق مامان وبابا ببخشید گل پسر مهربونم یکم دیر شد بیام آپ کنم آخه تو این مدت سرم شلوغ بود و ترافیک اینترنتمونم تموم شده بود و تلفن هم بخاطر اتوبان امام علی قطع بود و خلاصه همه چی دست به دست هم داده بود تا من نتونم بیام آپ کنم الانم که اومدم برات بنویسم و عکساتو بذارم هر چی دنبال کابل دوربین گشتم دیدم نیست به بابا سعید هم که زنگ زدم نمیدونست کجاست و بعد از صحبت با بابا سعید به این نتیجه رسیدیم که بله کار خود وروجکت حالا باید خونه رو زیرورو کنم تا ببینم کجا انداختیش عاشقتم بعدا میام تا وقتی برات مینویسم عکساتم بذارم ...
4 شهريور 1392

نمیدونم چرا؟

سلام قند عسل مامان پسر شیرین و خوشمزه من الان که دارم برات مینویسم خوابی عزیز دلم توی این چند روز تعطیلی چه اتفاقاتی که نیوفتاد نمیدونم از کجاش برات تعریف کنم  ٥شنبه که سعید از سرکار اومد خونه استراحت کردیم و بعد از ظهر رفتیم پارک حسابی خوش گذروندی و شامو بیرون خوردیم و آمدیم خونه روز جمعه ساعت ١٠:٣٠ بود که مامان حوری زنگ زد گفت برای نهار منتظرمون هستن و من بعد از مشورت با بابا سعید گفتم که حتما میریم بعد حدود ساعت ١١ بود که مامان شهلا زنگ زد و گفت که کلی مهمون دارن ( مادر جون و آقاجون و دایی شاپور با خانومش )و برای نهار منتظر ما هم هستن که گفتم متاسفانه به مامان خودم قول دادم خلاصه رفتیم خونه مامان ح...
21 مرداد 1392

بدون عنوان

سلام دوستهای خوب ومهربونم مهم نیست که قفلها دست کیه مهم اینه که کلیدها دست خداست از ته  دل دعا میکنم در این روزهای آخر ماه مبارک رمضان شاه کلید تمام قفلهارو از خدا عیدی بگیری  عید سعید فطر مبارک   ...
19 مرداد 1392

ماجرای بامزه

سلام رادین جونم عزیز دل من عاشقانه دوست دارم این روزها خیلی شیرین تر و خوردنی تر شدی بعضی وقتها واقعا دلم میخواد گازت بگیرم بعد بقلت میکنم حسابی میچلونمت تو هم که این کارو زیاد دوست نداری تا میگم میام میخورمت شروع میکنی به فرار و خنده خلاصه این شده یه بازی برای منو تو چند وقت پیش رفته بودیم خونه مامان بزرگ (مادر بزرگ من ) نورا جونم اونجا بود خیلی شیرین کاری کردی منم نتونستم خودمو کنترل کنم یه دفعه گفتم الان میام میخورمت که دیدم نورا رفته قایم شده میگه نه نخورش ممماماااانننننننن بعد هاج و واج داره منو نگاه میکنه منو میگی پیش خودم گفتم یعنی اینقدر شبیه ادم خورام که بچه ترسید حالا مگه ول میکنه خاله نخوریش تورو ...
17 مرداد 1392

کارهای جدید

وروجک خوشمزه مامان عاشقتم جدیدن از روی برج هوش رنگها روبهت یاد دادم و تو هم خیلی خوب یاد گرفتی ٥ تا کلمه انگلیسی دیگه هم یاد گرفتی که تا الان جمعا میشه ١٠ تا از عدد ١ تا ٣ را به راحتی و بدون کمک میشماری و ٤ و٥ رو من کمکت میکنم رادین عزیزم یه شعر جدید یاد گرفتی یه توپ دارم قیقی سرخ و سفید و آبببی میزنم زمین هوا نیدونی   آبی = آبی سیاه = سیاه بنفش = منش صورتی = صویی سفید = فسید سبز = سز زرد = زد خودکار = پین سگ = دگ سلام = های آبی = بلو جوجه = چیک   ...
14 مرداد 1392

قرار وبلاگی

سلام قند عسل مامان دیروز یه روز خیلی خوب بود در کنار ملورین جون ومامان مهربونش چند وقت پیش که داشتم با تهمینه جون مامی ملورین چت میکردم متوجه شدم خونشون چقدر به خونه مامان حورینا نزدیک و قرار شد یه روز که ما میریم خونه مامانی به تهمینه جون خبر بدیم تا همدیگه رو ببینیم خلاصه دیروز باهاشون تو پارک آب ساعت ١٠:٣٠که سر کوچه مامان حوریناست قرار گذاشتیم و موفق شدیم تا دوستهای مهربون و خوبمون و ببینیم   وقتی ما رفتیم تهمینه جون با دختر گلش اونجا بودن وچون تو پارک آب وسایل بازی بچه هانیست تصمیم گرفتیم شما دو تا فسقلیو ببریم پارکی که یکم بالاتر بود وتوش وسایل بازی بچه ها هم بود تا شما هم سرگرم بشید حالا بماند که چجوری شمارو بردیم ...
1 مرداد 1392

ماه-نقاشیهای رادین -لغت نامه

سلام به گل پسرم قند عسلم رادین جونم هر بار که میخوام چیزی برات بنویسم دوست دارم قبلش کلی از احساساتم نسبت به تو برات بگم ولی واقعا کار سختی این همه احساس و نمیشه نوشت فقط باید بهت بگم خیلی دوست دارم خیییییییییییییییییییلی زیییییییییییییییییییاددد خوب حالا بریم سراغ کارای جدیدت : ١-نقاشیهای خیلی خوشگلی میکشی البته نقاشی که نه خط خطی های خوشگلی میکشی رادین جونم کوچولوتر که بودی یه روز بامن و بابا سعید رفته بودیم پارک موقع برگشتن دیدیم همش داری آسمونو نگاه میکنی بعد باباسعید گفت رادین اون که تو آسمونه ماهه و اینجوری شد که داستانمون شروع شد از اون به بعد دیگه ول کن نبودی هرموقع شب میرفتیم بیرون رادین : ماه ...
29 تير 1392

واکسن 18 ماهگی

سلام عزیز دلم شب قبل از واکسن ١٨ ماهگیت با مامان شهلا و بابا علی رفتیم رستوران سنتی تو دماوند خیلی بهت خوش گذشت البته فقط به تو حسابی شیطونی کردی و آتیش سوزوندی نه خودت شام خوردی نه گذاشتی من شاممو بخورم               به جای شام داری یخ میخوری             از اونجا که راه افتادیم اینقدر خسته شده بودی که تو ماشین خوابت برد منم به بابا سعید از  یک هفته جلوتر گفته بودم برای روز واکسنت مرخصی بگیره ولی مثل اینکه موافقت نکرده بودن و نتونست مرخصی بگیره خلاصه صبح ساعت ١٠ بیدار شدی و صبحانه ات رو خوردی...
29 تير 1392